از دو سال قبل، در یک جمع دوستانه تصمیم گرفتیم تا خانم ها رو با خودمون برای ورزش والیبال همراه کنیم. یکی به این علت که از کم تحرکی دور باشند و دو ساعت ورزش به برنامه هفتگیشون اضافه بشه و یکی اینکه در شادی و تفریحی که داریم، خانم ها هم شریک باشند. به محض مطرح شدن این بحث، به شدت مورد استقبال خانم ها قرار گرفت و به خیال خام خودمون، قرار شد که از هفته بعد این تصمیم رو عملی کنیم.
برای اینکه مزاحمتی برای خانم ها در حین بازی ایجاد نشه، تصمیم گرفتیم تا یک وقت سالن برای این منظور اجاره کنیم. به همین منظور، خوشحال و بی خبر از همه جا به نزدیکترین سالن به محل سکونتمون در مشهد مراجعه کردیم. سالنی که در مالکیت تربیت بندی و در اجاره یک شخص بود. همه چیز به خوبی پیش رفت تا اینکه گفتیم خانواده هستیم. چشمهای مسئول سالن گرد شد و چنان محکم و با غضب گفت نه اصلا نمیشه که انگار قصد انجام گناه کبیره داشتیم. خلاصه که بعد از کلی بحث و گفتگو به نتیجه نرسیدیم. با خودمون گفتیم که مسئول این سالن خیلی آدم متعصب و خشک مذهبیه که این طور برخورد کرد و به سراغ سالن بعدی رفتیم. اما باز هم همان ماجرا و حرف از حراست و بازرسی و مواردی که اصلا برای ما قابل هضم نبود.
تعداد زیادی سالن رو به همین ترتیب سر زدیم و به نتیجه ای نرسیدیم. ظاهرا والیبال خانوادگی یکی از بزرگترین گناهان کبیره در ایران بوده و ما خبر نداشتیم. چون فصل بهار بود و هوا مناسب بود، بیخیال آسایش خانم ها شدیم و تصمیم گرفتیم که در فنس های عمومی بازی کنیم. هر چند که حدس میزدیم ممکنه برخی جوونهای بیکار، مزاحمتهایی برای ما ایجاد کنند. نصف مشهد رو زیر و رو کردیم و هر هفته در یک محله بازی کردیم. زمین آسفالت، نور نامناسب، شلوغی فنسها، بسته نبودن بالای فنسها برای والیبال و موارد دیگه هر هفته باعث آزارمون میشد. با این حال با هر مشقتی که بود این برنامه رو ادامه دادیم تا اینکه به فصل پاییز رسیدیم و به دلیل سرمای هوا نمیشد بازی در فضای باز رو ادامه بدیم.
دوباره تلاش کردیم و به تک تک سالن هایی که میشناختیم سر زدیم تا بلکه بتونیم جایی رو برای فصل سرما اجاره کنیم و به ورزشمون ادامه بدیم. اما هیچ نتیجه ای نداشت و فصل پاییز و زمستان رو نتونستیم بازی کنیم. فصل بهار امسال مجددا بازی در فضای باز رو ادامه دادیم تا به پاییز رسیدیم. باز هم همان برنامه بود و به هر سالنی مراجعه کردیم به چشم مجرم به ما نگاه کردند و به نتیجه ای نرسیدیم تا اینکه بالاخره یک سالن حاضر شد با ما قرارداد ببنده. واقعا شوکه شده بودیم و با خوشحالی و ناباوری قرارداد 6 ماهه بستیم. اولین جلسه به خوبی و خوشی برگزار شد. دومین جلسه هم به همین شکل گذشت. ولی دو روز بعد از جلسه دوم، مسئول سالن با ما تماس گرفت که از حراست، به ما تذکر شدید دادن و توبیخ کردن که چرا با شما قرارداد بستیم. خلاصه قرار شد ما بریم با حراست صحبت کنیم و اونجا هم بعد از دو ساعت و بحث و تماس تلفنی با مسئولین بالاتر و غیره به هیچ نتیجه ای نرسیدیم و سالن کنسل شد و خوشحالی خانم هامون به همون دو جلسه ختم شد.
چند روزی از این قضیه نگذشته بود که یکی از همکلاسی های قدیمم رو توی ساندویچی دیدم. داشتیم حرف میزدیم و حال و احوال میکردیم که گوشیش زنگ خورد و چند دقیقه ای با گوشیش حرف زد و منم ناهارم رو میخوردم. حرفش که تموم شد به من گفت داداشم یه پارتی مختلط میخواد بگیره برای تولدش، باغ سراغ نداری؟ گفتم نه والا من و چه به این حرفا. خندید و گوشیش و باز کرد و به دوستش زنگ زد. "سلام محمود جون - خوبی داداش - تولد رضاس هفته دیگه - یه باغ میخوام - جایی رو سراغ داری ؟ - خب - خب - خب - نه اونجا خوب نیس - خب - خب - خب - خوبه ببین واسه دوشنبه دیگه کدوماشون اوکی میدن بهم خبر بده - فدات - بای". در عرض 5 دقیقه فکر کنم حداقل 10 تا باغ گیر آورد و برنامه سور و سات و نوشیدنی و غیره رو هم ردیف کرد. آخرشم کلی تعارف کرد که پاشو بیا تو هم، چند تا از همکلاسی ها هم هستن و میشناسیشون و از این حرفا.
تا آخر اون روز، همش تو فکرم این بود که ما دو سال برای اجاره یه سالن برای ورزش کردن به هر دری زدیم و نشد، اونوقت این رفیق من، در عرض 5 دقیقه اینقدر باغ بهش پیشنهاد دادن که حیرون مونده بود کدوم رو انتخاب کنه. شعر میرزاده عشقی هم دائما برام تکرار میشد :
بعد از این بر وطن و بوم و برش باید ......ید
به چنین مجلس و بر کر و فرش باید .....ید
به حقیقت در عدل ار در این بام و در است
به چنین عدل و به دیوار و درش باید ....ید
خدا سایه ی جهل و ریاکاری رو از سر این مملکت برداره